مرزهای مشترک

ساخت وبلاگ
هنوز یک ماه هم نگذشته است. مردْ با تبختر مقابلم نشسته بود و یک‌ریز سوال می‌پرسید. از میانِ سوال‌هایش تنها همین در خاطرم مانده که «چرا فلسفه‌ی محض رو ادامه ندادی؟ از مسیرِ خوبت منحرف شدی به سمتِ علوم اجتماعی.. چرا؟»  - یک سال است که به مهاجرتِ دوباره فکر می‌کنم. با «عزیزترین» درباره‌اش حرف زده‌ام. به سختی و با لکنت. همه‌ی آنچه برای دیدنش به اینجا آمده بودم را دیده‌ام. در چهار خانه و سه خیابانِ مختلف زندگی کرده‌ام. در سه دانشگاه و دانشکده‌ی متفاوت درس خوانده‌ام. در جاهای مختلف و با آدم‌های متفاوتی کار کرده‌ام. با گروه‌ها و جریان‌های ایدئولوژیک و غیرایدئولوژیک، تندرو و معتدل، چپ و راست معاشرت داشته‌ام و واردِ محافل خصوصی‌شان شده‌ام. معلم و پژوهشگر و نویسنده و مترجم و کارگر شده‌ام. دل بستم و دل کندم. برای گرفتنِ حق و حقوقم تلاش کردم و در مقابل مردهای گردن‌کلفت، صاحب‌منصبان و خطراتِ ریز و درشت ایستادم. می‌توانم برای تمامِ عمر در این شهر بمانم، بجنگم و زندگیِ خوب و مستقلی که از صفر ساخته‌ام را ادامه دهم. اما روحم در حالِ هجرت است و من نمی‌توانم متوقفش کنم. نیازهای روحی و فکری‌ام بیش از ظرفیتِ این شهر شده است. مهاجرتِ قبلی درست وقتی اتفاق افتاد که یک هجرتِ روحی، فکری و عقیدتیِ کامل در من رخ داده بود. درستْ همین لحظه بود که جسارت پیدا کردم تا آن شهر را برای همیشه ترک کنم. حالا یک سال است که شاهدِ مهاجرتِ ذره ذره‌ی روح و فکر و ایده‌هایم هستم. می‌دانم که اگر این هجرتِ روحی و باطنی کامل شود، نگه داشتنِ تن و خانه‌ام در این شهرْ سخت خواهد شد. - تمامِ نوجوانی و دهه‌ی اول جوانی را صرفِ فهمیدن این کردم که «چرا این نه و آن آری». چنان سرگردان و تنها بودم که فقط فهمیدنِ همین «چرا مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 120 تاريخ : شنبه 17 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:39

-بعضی صبح‌ها بیدار می‌شوم، ماشین را برمی‌دارم و از خانه بیرون می‌زنم. بعضی صبح‌ها بیدار می‌شوم، به ماشین نگاه می‌کنم و قامتِ «میم» را توی آن می‌بینم. بعد درِ ساختمان را محکم به هم می‌کوبم. پیاده راه می‌افتم و آنقدر سرِ خیابان می‌ایستم تا تاکسی یا اتوبوسی از راه برسد. بعضی صبح‌ها بیدار می‌شوم و «میم» آنجا نیست. ماشین را برمی‌دارم و بعد، وسطِ راه، درست توی ترافیکِ دمِ صبح، ناگهان «میم» را می‌بینم که به جای من پشتِ فرمان نشسته. یک دستش را از پنجره بیرون انداخته و با آن نگاهِ جدی و عبوسش به روبرو خیره شده تا راه باز شود. همان لحظه، همه‌ی هوای اتاقک ماشین، بوی تنِ او را به خودش می‌گیرد. نفسم را حبس می‌کنم تا بوی او را نفهمم و یادم می‌رود در حالِ رانندگی هستم. یک نفر فحشِ بدی می‌دهد. تکانی می‌خورم، نفسم را رها می‌کنم و به سختی راه می‌افتم. بعضی صبح‌ها بیدار می‌شوم و «میم» آنجا نیست. ماشین را برمی‌دارم و تا زمانی که به مقصد برسم، از «میم» خبری نیست. اما همین که توقف می‌کنم، او را می‌بینم که پشتِ فرمان نشسته. به سمت منِ 7 ساله می‌چرخد و در حالیکه با ابروهای گره کرده نگاهم می‌کند، می‌گوید: «ظهر از توی مدرسه بیرون نمیای‌ها.. هروقت بوق زدم میای همین‌جا می‌ایستی تا من بگم». صدای بوقش را از میانِ هزارتای دیگر می‌شناسم. نه اینکه صدای بوقش تفاوت یا مشخصه‌ای داشته باشد؛ نه. آن صدا را فقط از روی دلهره‌اش می‌شناسم. ماشین را پارک می‌کنم. بعد همان جا توی ماشین می‌مانم. تپشِ قلبِ لعنتی که خیلی وقت است رهایم کرده، بازگشته است. سرم را روی فرمانِ ماشین می‌گذارم و آنقدر منتظر می‌مانم تا نفس کشیدنم طبیعی شود. بعضی صبح‌ها بیدار می‌شوم، به سمت ماشین می‌روم و همین که دستم را روی دستگیره می‌گذارم، «میم» ر مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 113 تاريخ : شنبه 17 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:39